شعر عاشقانه پاییزی شاملو ، شعر پاییز مولانا و فروغ + شعر در مورد پاییز برای انشا

شعر عاشقانه پاییزی شاملو

شعر عاشقانه پاییزی شاملو ، شعر پاییز مولانا و فروغ + شعر در مورد پاییز برای انشا

شعر عاشقانه پاییزی شاملو ، شعر پاییز مولانا و فروغ + شعر در مورد پاییز برای انشا همگی در سایت پارسی زی.امیدواریم این مطلب که حاصل تلاش تیم شعر و فرهنگ سایت است مورد توجه شما عزیزان قرار گیرد.

شعر عاشقانه پاییزی شاملو

گرما و سرما در تعادلِ محض است و

همه چیزی در خاموشیِ مطلق

تا هیچ چیز پارسنگِ هم‌سنگیِ کفه‌ها نشود

و شاهینَکِ میزان

به وسواسِ تمام

لحظاتِ شباروزی کامل را

دادگرانه

میانِ روز و شبی

که یکی در گذر است و یکی در راه

تقسیم کند

و اکنون

زمینِ مادر

در مدارش

سَبُک‌پای

از دروازه‌ی پاییز

می‌گذرد.

⇔⇔⇔⇔

شعر عاشقانه پاییزی از شاملو

«ــ از هیبتِ سکوتِ به‌ناهنگام در شگفت،

از پشتِ قابِ پنجره در کوچه دیده‌یم،

انبوهِ ظلمتی متفکر را

که می‌گذشته است

و اسبِ خسته‌یی را از دنبال

می‌کشیده است

و سگ‌ها

احساسِ رازناکِ حضوری غریب را

تا دیرگاه در شبِ پاییزی

لاییده‌اند؛

زیرا چنان سکوتِ شگرفی

با او بر دشت نقش بسته‌ست

کآوازِ رویِشِ نگرانِ جوانه‌ها

بر توسه‌های آن سویِ تالاب

چون غریو

در گوش‌ها نشسته‌ست!»

شعر پاییزی از شاملو

بر شیشه‌های پنجره

آشوبِ شبنم است.

ره بر نگاه نیست

تا با درون درآیی و در خویش بنگری.

با آفتاب و آتش

دیگر

گرمی و نور نیست،

تا هیمه‌خاکِ سرد بکاوی

در

رؤیای اخگری.

این

فصلِ دیگری‌ست

که سرمایش

از درون

درکِ صریحِ زیبایی را

پیچیده می‌کند.

یادش به خیر پاییز

با آن

توفانِ رنگ و رنگ

که برپا

در دیده می‌کند!

⇔⇔⇔⇔

شعر عاشقانه پاییزی شاملو

شبِ پاییز می‌لرزد

به رویِ بسترِ خاکسترِ سیرابِ ابرِ سرد سحر،

با لحظه‌هایِ دیرمانش،

می‌کشاند انتظارِ صبح را در خویش…

⇔⇔⇔⇔

شعر عاشقانه پاییزی از شاملو

گویِ طلای گداخته

بر اطلسِ فیروزه‌گون

[سراسرِ چشم‌انداز

در رؤیایی زرین می‌گذرد.]

و شبحِ آزادْگَردِ هَیونی یال‌افشان،

که آخرین غبارِ تابستان را

کاهلانه

از جاده‌ی پُرشیب

بر می‌انگیزد.

و نقشِ رمه‌یی

بر مخملِ نخ‌نما

که به زردی

می‌نشیند.

طلا

و لاجورد.

طرحِ پیلی

در ابر و

احساسِ لذتی

از آتش.

چشم‌انداز را

سراسر

در آستانه‌ی خوابی سنگین

رؤیایی زرین می‌گذرد.

شعری عاشقانه و پاییزی شاملو

وقتی که نخستین بارانِ پاییز

عطشِ زمینِ خاکستر را نوشید

و پنجره‌ی بزرگِ آفتابِ ارغوانی

به مزرعه‌ی بردگان گشود

تا آفتاب‌گردان‌های پیشرس به‌پا خیزند،

برادرهای هم‌تصویر!

برای یک آفتابِ دیگر

پیش از طلوعِ روزِ بزرگش گریستیم.

⇔⇔⇔⇔

شعر پاییزی از شاملو

صبحِ پاییزی

دررسیده بود

با بوی گرسنگی

در رهگذرها

و مجله‌ی کوچک

در دست‌ها

با جلدِ طلاکوبش.

⇔⇔⇔⇔

شعر عاشقانه پاییزی شاملو

بی‌آنکه دیده بیند،

در باغ

احساس می‌توان کرد

در طرحِ پیچ‌پیچِ مخالف‌سرای باد

یأسِ موقرانه‌ی برگی که

بی‌شتاب

بر خاک می‌نشیند.

شعر عاشقانه پاییزی از شاملو

بیتوته‌ی کوتاهی‌ست جهان

در فاصله‌ی گناه و دوزخ

خورشید

همچون دشنامی برمی‌آید

و روز

شرمساری جبران‌ناپذیری‌ست.

آه

پیش از آنکه

در اشک غرقه شوم

چیزی بگوی

درخت،

جهلِ معصیت‌بارِ نیاکان است

و نسیم

وسوسه‌یی‌ست نابکار.

مهتاب پاییزی

کفری‌ست

که جهان را می‌آلاید.

⇔⇔⇔⇔

شعری عاشقانه و پاییزی شاملو

چون درختان ساکن پاییز

باید از برگ وبار خالی شَم

پیش این باد های یغماگر

در رکوع رفته وهلالی شَم

⇔⇔⇔⇔

شعر پاییزی از شاملو

خبر داری

که من چشم انتظار ابر پاییزم

که من هر شب

دعای اشک می خوانم

که روزی ابر پاییزی

مرام اشک را

در چشم این چشمه بجوشاند

شعر عاشقانه پاییزی شاملو

سومین ماه خزون بود

فصل رویایی پاییز

همه جا زرد و نارنجی

شاه فصلا فصل پاییز

فصل خوب لمس بودن

فصل زیبای خزونه

همه جا برگای رنگی

همه جا عطر خزونه

⇔⇔⇔⇔

شعر عاشقانه پاییزی از شاملو

درد تلخی به دل هجوم آورد

از دلم روح شادمانی بُرد

دولت مرگبار پاییزی

از تن باغ زندگانی بُرد

⇔⇔⇔⇔

شعری عاشقانه و پاییزی شاملو

به باغ می روم

و مشغول ورق زدن

برگ های شعر پاییز می شوم

دلم نمی آید که

حرمت اشعار پاییز را

زیر پا بشکنم

ورق به ورق

اشعار ناب آن را

می خوانم

و
باد ، آن را

برای خود مرور می کند

شعری عاشقانه و پاییزی شاملو

گم می شوی تمام مرا توی این اتاق

رد می شوم تمام تو را، تا ببینمت

محصول درد مبهم پاییز! ساده نیست

باور کنم سکوت کنم یا ببینمت

⇔⇔⇔⇔

فصلی در راه است

با اشک هایی که

هنوز بر گونه ی خیابان نیفتاده

خشک می شوند!‏

و عشق

پنهانی ترین

رازِ پاییز‎ ‎‏ است.‏

⇔⇔⇔⇔

چقدر هوای پاییز شبیه دست های توست

نه گرم، نه سرد، همیشه بلاتکلیف!

چقدر صدای خش خش برگ ها

شبیه صدای قلب من است

که خواست، افتاد، شکست…

چقدر این پیاده روها پر از آرزوهای من است

نارنجیِ یکدست، پُر از آدم های دست در دست، مست…

⇔⇔⇔⇔

پاییز از چشمان من شروع شد

از برگ ریزان دلم

از نارنجیِ سکوتم

که مشت مشت دلتنگی به آسمان می پاشید

⇔⇔⇔⇔

چقدر صدای آمدنِ پاییز

شبیه صدای قدم های تو بود

ملتهب، مرموز، دوست داشتنی…

⇔⇔⇔⇔

چشم های تو …

بلوط زاران “بورصه” اند در پاییز

برگ های درختانند بعد از باران تابستان

و “استانبول” اند ـ در هر فصل و هر ساعت ـ

دسته بندی: شعر
بروز رسانی توسط در یکشنبه 23 آذر 1399

کپی برداری از مطالب سایت با ذکر نام کوچصفهان و لینک مستقیم بلا مانع است.